یادداشت آوا مشکاتیان به یاد زنده یاد ایرج بسطامی

ده سال گذشت، از آن بامدادِ غمین که هزاران دلبندِ زمین، به خواب ابدیت رفتند.

ده سال سپری شد و یادهاشان هنوز همین بغضِ باقی مانده ی جاری است.

بغضی که گاهی آن را نتوان گریست.

حوالی دی ماه است. مردمان با شادباش به پیشبازِ یلدا رفته اند.

صدای زنگ فرا می خوانَدَم، فاطمه ی بسطامی ست.

 با آن آهنگِ کلامِ آرامِ کرمانی، با آن صداقتی کز کودکی ام تا به حال از او سراغ دارم، با همه ی آن مهری که هماره به آوا دارد ...

غمگنانه می گوید: آواجان سالگردِ بم نزدیک است، مینویسی؟

او را چه می توانم گفت جز این که؛مهربان، داغِ برادرت ایرج بسطامی

آوای بلند مردمانی ست که روان بودنِ طبیعت نه، بلکه نا آبادی به کامِ مرگ بُردشان

پروازِ برادرت آوازِ بلند سوگ بود بر غمگنانه های یک سرزمین ...

سرزمینی که هنرمندش، فرزندان و مادران و همه اش، به سستیِ یک سقف جان می بازند.

میهنی که همه چیز دارد و هنوز

دیارانش کاه گِلی اند ...

میهنی که از آنِ ایرج ها بود و هست.

خطه ای که او برایش خواند و

به جانِ خاکش آرام گرفت.

فاطمه جان، روانِ آن خوش آواز و هم دیارانش شاد باد

و ببخش ما را که

 فراموشکارانیم به مدد در این روزگارِ هنوز سخت.

ببخش مارا

با مهر

آوا مشکاتیان